شهید وحید شیبانی
شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ق.ظ
============>🔹🌹🌹
🇮🇷#ایران
معلومات شخصیة الشهید للامنیت
الاسم : وحید شیبانى🌹🕊
تاریخ المیلاد : غیر معروف
تاریخ الشهادة : 2013 فبرایر 19
محل الشهادة : ایران- کردستان -الطریق القروه
کیفیة الشهادة : حادث القیادة
المنصب : حارس
============>🔹🌹🌹
personal identification of
martyr: Security
Name: Vahid Sheibani🕊🌷
Date of birth:unknown
Date of martyrdom:19/2/2013
place of martyrdom: Qorveh road Kurdistan province , Iran
The way of martyrdom: driving accident
Rank : Guard
~~~~~~~~~~~~🔹🔹🌹
🌐گنجینه اطلاعات شهدای جهان اسلام
==========================
شهداء کنوز المعلومات فی العالم الإسلامی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌐Martyrs of the Islamic world's information treasures
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
http://ادرس وبلاگ
martyrsofislamicworld.blog.ir
#شهید_وحید_شیبانی
🔸مدتی بود که سپاه برای تامین امنیت غرب و شمالغرب کشور با گروهکهای معاند و ضد انقلاب مسلح می جنگید؛ دهها پاسدار شهید شدند تا توانستند امنیت امروز را برای مردم این مناطق به ارمغان بیاورند. از جمله آنها، پاسدار شهید «وحید شیبانی»، بود که در اول اسفند ماه 91 در استان کردستان به شهادت رسید. آنچه در زیر می خوانید، مروریست کوتاه بر زندگی پربرکت این شهید بزرگوار و بخشی از خاطرات او.
🔸مادرش میگوید: «خداوند 3 فرزند به ما داد. ما در شهرک 2 هزار واحدی پارچین ساکن بودیم و وحید سال سوم دبستان بود که پدرشان از دنیا رفت.کنیزی بچه ها را کردم فقط بخاطر خدا که سرباز آقا بشوند و هدفم در زندگی این بود و وقتی وحید شهید شدگفتم خدا دعای من را مستجاب کرده است. نیتم این بود که خدمت به اسلام و این نظام می کند.
🔸بچه شری نبود که بخواهد من را اذیت کند همیشه جایش در پایگاه مسجد و بسیج بود. نماز جمعه و دعای کمیلش ترک نمی شد طوری که من میگفتم اگر زمان جنگ بود، حتما شهید می شد.
🔸روزی که خبر شهادتش را آوردند من در خیابان بودم ولی به من گفتند تصادف کرده است. البته اگر از اول میگفتند شهید شده، شاید برایم آرامبخشتر بود چون واقعا به آن چیزی که خودش می خواست، رسید.
وقتی که فهمیدم پسرم شهید شده، گفتم تنها حرف نباید باشد. الان وقت عمل است که ما باید صبوری کنیم. صحنه کربلا را جلوی خودم مجسم میکردم که حضرت زینب(س) و بچه ها چه کردند. اینها برایم آرام بخش بود ولی اولش خیلی سنگین بود.»
#به_روایت_همسر
🔸«اولین جلسه خواستگاریمان که ایشان به همراه خانواده آمدند، فقط نیم ساعت با هم صحبت کردیم که آن هم تنها درباره ولایت فقیه بود.
🔸ایشان نشستند و گفتند: بسم الله الرحمن الرحیم. نظرتان درباره رهبری و ولایت فقیه چیه. صحبتمان که تمام شد، گفتند من دیگه برای این جلسه صحبتی ندارم. قرار جلسه بعد را گذاشتند و رفتند.
🔸« برای ثبت نام مدرسه «حورا» جان دخترمان رفته بودم. پرسیدند تفریحات خانوادگیتان چیست؟ من هم گفتم هیئت، بیت رهبری، بهشت زهرا. 30 شب ماه رمضان را از وقتی حورا کوچک بود، با موتور می رفتیم هیئت. بعضیها میگفتند شما بچه 20 روزه را چگونه آوردید هیئت؟ ما هم میگفتیم نمیتوانیم بخاطر بچه از هیئت بمانیم.»
🔸«روزی که آقا وحید شهید شدند، به خاطر شرایط جسمی که من در آن برهه داشتم، اطرافیان از دادن این خبر خیلی امتناع میکردند. محال بود جایی بروند و برگردند و اطلاع ندهند اما آن شب هر چه به ایشان اس ام اس دادم دیدم در دسترس نیست. خواهرم آن شب پیش من بود. برگشتم گفتم محال است آقا وحید به من اطلاع ندهد.
🔸شب تا صبح نخوابیدم و فقط راه میرفتم.صبح بلافاصله مجددا تماس گرفتم که دیدم گوشی خاموش است.
شماره تلفن دوتا از همکارشان را داشتم. با آنها تماس گرفتم که دیدم گوشی موبایل آنها هم خاموش است. خیلی نگران شدم. سابقه نداشت اینها سه تا گوشیشان خاموش باشد. آن روز تلفنمان هم بخاطر کابل برگردان، 72 ساعت قطع بود.
🔸خواهرم زنگ زد و گفت ما می خواهیم بیاییم آنجا. گفتم تشریف بیاورید. پدرم هم آمدند. چند دقیقه که گذشت، مادرم هم آمد. گفتم شما اینجا چه کار می کنید که گفتند کاری داشتیم خواستیم یک سری هم به شما بزنیم.
🔸مقداری که گذشت، گفتند از آقا وحید چه خبر؟ گفتم ماموریت است. گفتند مثل اینکه تصادف کرده است.
🔸خیلی نگران شدم و گفتم لباس بپوشم تا برویم به دیدنش. گفتند دارند میاورندش. چند دقیقه که گذشت، گفتند مثل اینکه رفته تو کما و در بیمارستان نجمیه هست. من هم گفتم باز خدا رو شکر که زنده هست اما شک کردم که اگر تصادف کرده باشد، آنجا نمی برندش. حداقل اینکه ببرندش بقیه الله.
🔸گفتم شما راستش را به من نمیگویید. آنقدر پا فشاری کردم که آخرسر گفتند شهید شده است. باز هم من راضی بودم و گفتم باشه برویم ببینیمش. یعنی فقط به این دلخوش بودم که پیکرش را سالم روی تخت ببینم. اما هرچه اصرار کردم نشد.
🔸یکی از آقایان که آنجا بود ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت امکان دیدنش نیست.
🔸من گفتم فدای علی اکبر حسین اما می دانم که چقدر این موضوع برای مادر ایشان سنگین و سخت بود.
🔸روزی که برای تشییع به معراج شهدا رفتیم، اصلا باور نمیکردم ما که در هر مراسم تشییع شهدا به این محل میآمدیم، یک روز هم برای تشیع پیکر آقا وحید پایمان را آنجا بگذاریم.
🔸لحظهای که در باز شد و من پیکر این 3 شهید را کنار هم دیدم، یاد ایستادن رهبر بالای پیکر برخی شهدا مثل شهید حاج احمد کاظمی افتادم و تمام غمهایم فروکش کرد. کفشهایم را درآوردم و وارد معراج شهدا شدم.》